بدحال. (آنندراج). مکدر. ملول. غمگین و پریشان سیه بخت: چون زلف یار کرد مرا چرخ خیره سر چون خال دوست کرد مرا دهر تیره حال. مجد همگر (از آنندراج). رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
بدحال. (آنندراج). مکدر. ملول. غمگین و پریشان سیه بخت: چون زلف یار کرد مرا چرخ خیره سر چون خال دوست کرد مرا دهر تیره حال. مجد همگر (از آنندراج). رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
کور. نابینا. تیره بین. تیره چشم: در فراق تو از آن سوخته تر باد پدر بی چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر. خاقانی. رجوع به تیره بین وتیره و دیگر ترکیبهای آن شود
کور. نابینا. تیره بین. تیره چشم: در فراق تو از آن سوخته تر باد پدر بی چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر. خاقانی. رجوع به تیره بین وتیره و دیگر ترکیبهای آن شود
ابر تیره. ابر سیاه. ابر تار و مظلم: تو گفتی برآمد یکی تیره ابر هوا شد بکردار کام هژبر. فردوسی. همانگه برآمد یکی تیره ابر کند روی گیتی چو چرم هژبر. اسدی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
ابر تیره. ابر سیاه. ابر تار و مظلم: تو گفتی برآمد یکی تیره ابر هوا شد بکردار کام هژبر. فردوسی. همانگه برآمد یکی تیره ابر کند روی گیتی چو چرم هژبر. اسدی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
آب و شراب دردآمیز را گویند. (برهان) (آنندراج). کنایه از آب و شراب دردآمیز بود. (انجمن آرا). آب و یا شراب کدر و دردآلود و هر مایع کدر دردآلودی. (ناظم الاطباء)
آب و شراب دُردآمیز را گویند. (برهان) (آنندراج). کنایه از آب و شراب دردآمیز بود. (انجمن آرا). آب و یا شراب کدر و دردآلود و هر مایع کدر دردآلودی. (ناظم الاطباء)
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره رای. تیره باطن. بداندیشه: از ایوان از آن پس خروش آمدی کز آواز دلها بجوش آمدی که ای زیردستان شاه جهان مباشید تیره دل و بدنهان. فردوسی. ز تیر آسمان شد چو پرّ عقاب نگه کرد تیره دل افراسیاب. فردوسی. ... برآن تیره دل، بارش تیر کرد. نظامی. از آن تیره دل، مرد صافی درون قفا خورد و سر برنکرد از سکون. سعدی (بوستان). به چشم کم مبین ای تیره دل ما تیره روزان را که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود پیدا. صائب (از آنندراج). ، غمگین. مکدر. ملول: زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید تیره دل و زردروی. فردوسی. ، آب و شراب دردآمیز، زمین. (فرهنگ رشیدی) ، سیاه درون. که داخل آن سیاه باشد: هست اندر دوات تیره دلش روشنائی ملک را اسباب. سوزنی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره رای. تیره باطن. بداندیشه: از ایوان از آن پس خروش آمدی کز آواز دلها بجوش آمدی که ای زیردستان شاه جهان مباشید تیره دل و بدنهان. فردوسی. ز تیر آسمان شد چو پرّ عقاب نگه کرد تیره دل افراسیاب. فردوسی. ... برآن تیره دل، بارش تیر کرد. نظامی. از آن تیره دل، مرد صافی درون قفا خورد و سر برنکرد از سکون. سعدی (بوستان). به چشم کم مبین ای تیره دل ما تیره روزان را که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود پیدا. صائب (از آنندراج). ، غمگین. مکدر. ملول: زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید تیره دل و زردروی. فردوسی. ، آب و شراب دُردآمیز، زمین. (فرهنگ رشیدی) ، سیاه درون. که داخل آن سیاه باشد: هست اندر دوات تیره دلش روشنائی ملک را اسباب. سوزنی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود